عادت ندارم پشت ویترین مغازه ها بایستم به تماشا. مدرسه هم که می رفتم، عادت نداشتم، فقط نمی دانم چرا در مغازه لوستر فروشی سر راه مدرسه، یک لوستر بسیار ساده کروم و کریستال، آن قدر چشم مرا گرفته بود. به خودم قول داده بودم که اگر روزی روزگاری، خانه ای و خانواده ای تشکیل دادم و تا آن روز هم کسی آن لوستر را نخرید، حتما آن را بخرم و از سقف خانه ام آویزان کنم. ظاهرا کسی غیر از من هم آن لوستر را نمی خواست، چون همیشه پر از گرد و خاک بود. طراحی درخشان و ظریف آن در میان آن همه نشانه های تجمل و بدسلیقگی، برایم عجیب بود.هفت هشت سالی گذشت و من یک ماهی بعد از هفده شهریور 57 ازدواج کردم. آن قدرها هم یادم نمانده بود که آن لوستر را بخرم. نمی دانم چه شدکه روزی گذارم به همان خیابان افتاد و با کمال تعجب دیدم که آن لوستر همچنان بی مشتری مانده است. صاحب مغازه که از خدا می خواست زودتر از شرش خلاص شود، به قیمت بسیار ارزانی، آن را به من فروخت. وقتی لوستر را به خانه آوردم و حسابی آنرا شستم و از سقف آویزان کردم، تازه هنر و تناسب و زیبائی آن را فهمیدم. آن لوستر همان جا بود و من هر وقت قلبم از بی تناسبی هائی که در اطرافم غوغا می کرد، دلم می گرفت، نگاهی به آن می انداختم. یکی از دوستانم که متوجه علاقه من به لوستر شده بود و در عین حال خوب می دانست که من وابسته این جور چیزها نیستم، گاهی به طعنه می گفت، «گوهر شب چراغت در چه حاله ؟»
خواب دیدم همین طور پشت سر هم زخمی و کشته است که به خانه من می آورند. کف خانه، مبل ها و همه وسایل زندگی ام غرق خون بودند. نمی دانستم کی با کی می جنگد.آقای طالقانی آستین ها را بالازده بود و با مهارت عجیبی زخم ها را پانسمان می کرد و می بست و من تند تند به او باند و بتادین و دارو می دادم. همان جا توی خواب به خودم گفتم، «لعنت به من اگر نروم و این کار رو یاد نگیرم. اومدیم و جدی جدی جنگ شد.» لباس سفید آقا و روپوش من پر از لکه های خون بود. محمد منتظری هم با چند نفر دیگر که حرکاتشان همان طور چابک و تند و تیز بود، پشت سر هم زخمی می آوردند و توی هال و اتاق ها ردیف به ردیف می خواباندند. توی خیالم یاد بانوی فانوس به دست افتادم، اما چه فایده ؟ او پرستاری بلد بود. من هیچ کاری بلد نبودم. از نفس افتاده بودم، از بس که این طرف و آن طرف می دویدم تا باند و دارو و آب برسانم. صدای ناله زخمی ها دلم را ریش می کرد. ابداً عین خیالم نبود که همه زندگیم پر شده از خون و چرک، فقط گاهی بعضی ها که از زیر لوستر رد می شدند، یک تکه از آن را می کندند. بالاخره تاب نیاوردم و به آقا گفتم، «آخه چه کار دارن به این ؟» آقا همان طور که زخم ها را می بست، گفت، «اتفاقا باید به همون چیزی پیله کنند که تو بهش پیله کردی. ببین دخترجان! تو همه کس خودت رو از دست می دی. به فاصله ای کوتاه. این خونه و لوستر رو هم همین طور. همه چیز رو. یک روزی می رسه که نگاه می کنی و می بینی تو موندی و خدا.» می گویم، «اینکه بد نیست.» می گوید،«عجله نکن. به این آسونی هائی هم که فکر می کنی نیست، به شرط اینکه یادت نره چند سال پیش چی بهت گفتم.»
از خواب پردم و همه را صدا زدم :
«پاشین! آیت الله طالقانی فوت کرده.»
ساعت 2 و 3 بعد از نصف شب بود. صدای اعتراض همه بلند شد :
«ای بابا! باز تو خواب نما شدی؟»
رادیو را باز کردم. صدای محزون عبدالباسط بود که سوره تکویر را می خواند. دل توی دلم بند نبود که اخبار شروع شود. خبر که پخش شد، فقط چشم به آسمان دوختم که زودتر هوا روشن بشود و بتوانم بروم دانشگاه تهران.
فقط یک بار دیگر توی زندگی پیش آمد که ندانم با چه سر و شکلی دویده ام توی خیابان، آن هم موقع رفتن مادر. آن روز، تازه وقتی جلوی دانشگاه رسیدم، فهمیدم چادر نماز به سر دارم و دمپائی ابری به پا، آن هم نه اولش، بلکه بعد از اینکه افتادم توی جوب آب و جمعیت ریخت روی من واحساس کردم دارم می میرم!
یک سال بعد، جنگ شروع شد. سه ماه بعد فرزندم به دنیا آمد. تمام وعده هائی که آقا داده بود، یکی یکی اتفاق افتادند. هر چه گذشت،قصه خون جگر خوردن هایش را بیشتر تجربه کردم و هر وقت فریادم توی گلو گره خورد، بهتر فهمیدم که چطور پیرمردی توی زل آفتاب تابستان، زبانش از تشنگی مثل چوب، خشک می شد و شرم می کرد جلوی روی روزه دارها، آب بنوشد و هی سرفه می کرد و با هر سرفه اش انگار جگر من بود که توی حلقم می آمد.
آن روزها که هنوز ناله دردمندان، دل مرا به عنوان یک نوجوان و جوان می لرزاند، آن روزها که باور می کردم آنهائی که می گویند، «نفس کشیدن ما هم گناه است.» خودشان پرهیزکارند و دائما فکر می کردم که، «خدا عاقبتم را به خیر کند.» و هراس از جهنم و عقوبت و عاقبت به خیر نشدن، لذت عبادت وخدمت را در کامم از بین می برد و در فاصله خوف و رجا، دائما به دامان خوف می افتادم و روزگارم سیاه بود و روزم مثل شب، یک روز بچه ها گفتند، «بیا برویم یک جائی که حال ات خوب شود.» گفتم، «کار من از این حرف ها گذشته. حال مرا فقط خدا باید خوب کند و بس.» مدت ها بود که کلافه و حیران،گاهی مولانا می خواندم، گاهی سارتر، گاهی شریعتی می خواندم، گاهی کامو و همین طور توی کتاب ها چرخ می خوردم. یکی از همکلاسی هایم به طعنه به من می گفت، «موش کاغذ خوار» مادر می گفت، «بچه جان! نمی گم نخون، چون گوش نمی دی،ولی خیلی هم حرف ها شونو باور نکن.» خودش خیلی می خواند،منتهی قرآن و نهج البلاغه و مولانا و حافظ و منطق الطیر و این حرف ها. می گفتم، «دوره شعر گذشته مادر. وقت مبارزه است.» مادر سری تکان می داد و حرفی نمی زد. یک بار سگ ولگرد هدایت را که خوانده بودم، برداشت و خواند و با آن لحن دلسوز و مهربان همیشگی اش گفت، «بینوا! انشاءالله خدا شفاش بده.» گفتم، «مرده! خودکشی کرده!» گفت، «معلومه». نمی فهمیدم مادر این جور چیزها را از کجا می فهمد. صنار برای روشنفکری ماها تره خورد نمی کرد! مهربان تر از آن بود که این را بگوید، ولی وقتی یکهو وسط بحث های داغ ماها یک شعر از حافظ پرت می کرد، می فهمیدیم که چقدر از مرحله پرتیم. سر به سرمان نمی گذاشت، مخصوصا سر به سر من که عزمم را جزم کرده بودم هر چه سریع تر روشنفکر بشوم. با این موضوع هم مثل یکی از مراحل رشد ما برخوردمی کرد که اگر حوصله کنی دوره اش می گذرد، یک چیزی مثل سن بلوغ با همه جوش ها و دمل های پوستی و نق نق ها و گریه زاری هایش. نمی دانم چطور خیالش راحت بود که، «این نیز بگذرد.»
مادر سوره «والفجر» را خیلی دوست داشت. بعدها شنیدم که آقا هم این سوره را خیلی دوست داشته. از بس که حرص و جوش روشنفکری می خورم.دائما فشارم می آمد روی شش. این جور موقع ها. مادر همراه با هزار مایع تقویتی، دستش را هم می گذاشت روی سرم و سوره والفجر را می خواند و من حس می کردم میلیون ها مولکول شادی و انرژی می رود توی مغزم و حالم خوب می شود. مادر می گفت، «بچه جان ! به جای اینکه منو نصف العمر کنی و رنگت بشه عین میت، بگو دلت می خواد دستمو بذاری روی سرت و این سوره را بخونم.» خدا می داند وقتی مادر می رسید به «راضیه مرضیه »، چه حال خوشی به من دست می داد. صدایش موقع خواندن آیه های آخر می لرزید. می گفت، «حس می کنم خدا مخصوصا این آیه ها رو برای امام حسین (ع) فرستاده.» از بس که امام حسین (ع) را دوست داشت. یک وقت هائی که می دید کلافه ام و ده تا کتاب را با هم زیر و رو می کنم. آرام زمزمه می کرد، «ای قوم به حج رفته کجائید؟ کجائید ؟ معشوق همین جاست، بیائید، بیائید.»
حالم هم خوب هم بد. بیشترش بد. از بس که عجول بودم و دنبال یک نسخه آسان و صریح و سر راست برای «عاقبت به خیر شدن» می گشتم. نمی دانم چه شد که آن روز دنبال بچه ها راه افتادم. چادر به سر کردنم تعریف نداشت. برای همین روسری سر کردم و رفتیم. به خیال خودمان چقدر هم شجاعت به خرج داده بودیم. وقتی رسیدیم،مثل ماها یک گردان آمده بود و مثل من صدها نفر با میلیون ها سئوال. سئوال ها به قدری درست و حسابی بودند که رویم نشد سئوالات خودم را بپرسم. نفسم تنگی می کرد. آمده بودم آسوده خاطر شوم، نگرانی هایم صد برابر شده بود. آخرش خلقم تنگ شد و به هر جان کندنی بود، خودم را به آقا رساندم، بریده بریده حرف می زدم، از بس همیشه هول بودم. گفتم، «آقا به خدا نه سوادش رو دارم نه وقتش رو. هر چی می خونم نمی فهمم.» برگشت و نگاهم کرد. لبخندش چقدر مثل لبخند مادر پر بود از مهربانی و تواضع. پرسید، «چی رو نمی فهمی پدر جان؟» وقتی گفت پدرجان، شیر شدم و گفتم، «اینکه چه باید کرد تا عاقبت به خیر بشیم.» گفت، «خیلی نمی خواد بخونی. فقط یک قولی به خودت و به من بده.» فکر کردم موضوع ساده است. جوانی کردم و قول دادم. گفت، «فقط به خودت و به من قول بده که در تمام زندگی ات جز این باور نکنی که ایاک نعبد و ایاک نستعین. همین»!
در تمام طول راه تا خانه، دلم داشت از ذوق می ترکید. چه آسان بود عاقبت به خیر شدن! تا چند روز دست به هیچ کتابی نزدم. مادر پیله نمی کرد. منتظر می ماند تا خودمان حرف بزنیم. می دانست طاقت نداریم چیزی را از او پنهان کنیم. حرف های آقا را که به او زدم، فقط یک کلمه گفت، «انشاءالله.»
سال ها از آن روزها می گذرد. هیمشه هم نتوانستم سر قولم بمانم. یک وقت هائی زندگی بدجوری خفت مرا چسبید و مجبور شدم به این و آن رو بیندازم، ولی قولی که به آقا دادم، همیشه مثل گوهر شبچراغی زندگی ام را روشن کرد. وقتی به پشت سر نگاه می کنم، می بینم خدائیش هیچ وقت باورم نشد که جز خدا کسی بتواند برایم کاری بکند. خود خدا هم حواسش بود که من دست کم سر این قولم بمانم و هر وقت آمدم امیدی به یاری کسی پیدا کنم، چنان از او ناامیدم کرد که خیلی زود از خیرش گذشتم!
گفتم، «آقا! اگر قضیه به این سادگیه که شما می گین، پس چرا همه می گن سخته ؟» گفت، «اولا انشاءالله به همین سادگیه که تو فکر کردی، ثانیا واسه اینکه نوندونیشونه!»
آقا! دیگر جوان ها آن قدرها ساده دل نیستند که باور کنند گوهر شبچراغی هست که به صد تا لوستر می ارزد. امشب یادت کردم. یاد صدای مهربانت وقتی که به آن خوبی در باور من و صدها سرگشته چون من نشاندی که، «یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لا اله الا هو» من باور ندارم که دیگر صدای مهربانی چون صدای تو نباشد. هر چه هست از من و ماست که یادمان رفته چقدر سئوال داریم و چقدر تشنه ایم که اگر تشنگی را می شناختیم، عالم پر است از آب گوارا، «آب کم جو، تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست.»
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22